قبلا نوشت
سلام دختر قشنگم، تو این مدت خیلی اتفاق افتاد، مادربزرگت سه شنبه از مکه اومدن ومنم همون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم ،چهارشنبه مراسم استقبال و پذیرایی داشتن، که من و باباجون از همه دیرتر رفتیم و شماهم تو ماشین خابت برد و وقتی رسیدیم اونجا خواب بودی. از شروع سال جدید بگم که یک لحظه وصف نشدنی بود و اصلا باورم نمیشد که تو بغلمی و سه تایی داریم سال جدید رو جشن میگیریم،خیلی خوشحال بودم تو بغلم همش وول میخوردی، بعد از اون بگم که از روز سوم فروردین که رفتیم خونه مامانی من روی چهار دست و پات وایستادی و ادامه داشت تا اینکه ششم خونه ی خودمون یکم عقب رفتی یک قدم و شروع به سینه خیز کردی تا اینکه ۲۲ که خونه عمه جونت دعوت ب...
نویسنده :
مامی
13:23