ژوانژوان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ژوان اجابت یک دعا

۱۶ ماهگی

سلام ،سلام عشق مامان ۱۶ ماهگی با دو روز تاخیر. میخواستم برات همون ۱۳ بنویسم اما اینترنتم ضعیف بود سرعتش و نشد، شما دقیقا دوروز پیش یعنی ۱۳ یاد گرفتی که بگی اسم باباجون چیه، باباجون همینطوری ک روی تاب نشسته بودی و تابت میداد، بهت گفت بگو حامد و شما خیلی قشنگ بعد از چند بار تکرار گفتی ااااااابید، یعنی حامد، شبم من بهت یاد میدادم ک بگی آقا جون و شما هم گفتی آ آ بوت ، فدات بشم عشق کوچولوی من، ۲۲ تا فلش کارت و ازت سوال میکنم و قشنگ میگی چیه، چیزای دیگه ای هم میگی اما فلش کارتشو نداریم ک ازت سوال کنم همینطوری تو خونه میبینی میگی‌، مثل آتیش که ب بخاری ، شعله گاز ، شمع میگی آتیش، عکس منو بابایی رو توی اتاق خواب میبینی بعضی وقتا میگی ماما، بابا ...
15 آبان 1393

....

سلام عشق مامانی، سه روز پیش بود که یک کلیپ دنس عروس و دوماد توی گوشیم داشتم و برای سرگرم کردن شما که همش میگفتی نانا گذاشتم ، بعد بهت عروس رو نشون دادم و‌گفتم ببین این عروس. توام گفتی ببین، ببین چند بار تکرار کردی ، ازت پرسیدم این کیه گفتی عبوس، الهی من قربون این عبوس گفتنت برم مامان جون ، دیگه هروقت خودت میخای میگی عبوس یعنی عروس رو بزارم برات، کلمه ی دیدی رو هم مثل خودم میگی دیدی؟ تا چیزی میشه بهت میگم دیدی افتادی ؟ دیدی اوف شدی و هزار تا دیدی دیگه که شماهم بعدش میگی دیدی!! کاربرد کلمات رو بلدی و هرچیزی و موقعیت مناسب خودش میگی ، مثل کلمه ببین و دیدی!!!   نی نی رو هم قشنگ میگی نی نی   امروز ظهر هم با اشاره ب در توالت...
1 آبان 1393

بله!!نه!!!

سلام عشق مامان چند هفته پیش بهت یاد میدادم که وقتی صدات میزنم میگم ژوان بهم بگی بله اما با لج بازی میفهمیدی و میگفتی نه و میخندیدی، تا اینکه دو روز پیش میگفتی بیس بیس و منم ب جای آدامس جدیدا بهت شکلات میدم ، و گفتم اگه جوابمو بدی بهت بیس بیس میدم که در کمال ناباوری دیدم گفتی بله جند بار صدات زدم و گفتی بله و وقتی شکلاتتو‌دادم دوباره صدات زدم ژوان گفتی نه!! خیلی شیطونی، خیلی فضولی و همه چی رو میفهمی و سرب سر همه میزاری، نقطه ضعف همرو فهمیدی. چند روز پیش بهت گردو دادم، گردو رو توی دهنت پودر میکنی و میدی بیرون فکر کنم دوست نداری. چندوقت پیش هم خودت جیشتو‌ میگفتی و من تنبلی کردم و نبردمت توالت الان دیگه نمیگی. دیروز اثاث کشی دا...
25 مهر 1393

۱۵ ماهگی

سلام عسلی مامان، الان که دارم این مطلب رو میزارم سه روز از پانزدهمین ماهگرد تولدت میگذره و من با تاخیر اومدم برات بنویسم، چهاردهمین ماهگردت رو هم نتونستم بیام وبنویسم.   ساعت ۴ صبح و من از ترس خوابم نمیبره اما تو کوچولوی نازم کنارم خوابیدی، این روزا خیلی شیطونی میکنی و من عاشق شیرین کاری هاتم، تا یادم نرفته امروز و بگم چکار کردی و همینطوری برگردیم ب قبل،امروز ظهر بهت میگفتم ژوان من وقتی صدات میزنم بگو‌‌ بله، همینطوری گوش میکردی و من چندبار تکرار کردم یکم ازت دور تر شدم دیدم خودت داری میگی بوان دلی بوان دلی ‍‌‌« ب ژوان میگی بوان و به بله میگی دلی» دوباره بهت گفتم ژوان سریع گفتی نه و خندیدی، عاشق ای...
16 مهر 1393

روزهای ماه ۱۳ با تاخیر

سلام عشق مامان، من مامان بدقولی نیستم دختر نازم فقط وقت نمیکنم که بیام و بنویسم، شما توی سیزده ماهگی راه افتادی و الان نسبتا خوب راه میری، حرفای زیادی میزنی، جمله دو کلمه ای میگی و اون اینه بابا بیا، ماما بیا، دایی بیا، بریم و میگی ب اییم، هرچیزی و که بسته بندی باشه یا درب دار باشه و باز شدنی باشه میگی باس، مثل خوراکی ها ، در خودکار، مداد، ریمل و ... نانای کردن هم که خوب بلدی و تا آقاجون و میبینی میگی نانا یعنی بغلت کنن و آهنگ بزارن تا تو برقصی، البته روی زمین هم خودت میرقصی و دور میزنی،باز دوباره سرما خوردی و شنبه بردمت دکتر ۸ شهریور بهت دیفن و کتوتیفن داد با شیاف استامینوفن و‌قطره رینوسالتین، خداروشکر اینبار تب نکردی و نداری فقط بینیت...
12 شهريور 1393

روز دختر، روز تو

سلام مامانی، چند روزی میشه ک میخام بیام و بنویسم برات اما فرصت نمیشه.تا اینکه امشب گفتم هر طوری شده باید بیام و بنویسم ، اتفاقایی ک توی این مدت افتاده از سیزده ماهگی رو‌شاید نتونم همشو بگم اما  مهمترینش رو میگم و اون اینه که سیزده ماهگی راه رفتی و الان قشنگ راه میری ، با آهنگ بیژن مرتضوی ، شهره، میرقصی و دور میزنی،فردا میام مفصل مینویسم، امشب اومدم روز دختر و بهت تبریک بگم مامانی،روزت مبارک دختر نازنینم.بووووووس، ژوان خیلی دوستت دارم نمیدونم چند سالته که داری میخوونی مامان، اما اینو بدون تمام زندگی من و بابا حامد هستی.
6 شهريور 1393

۱۳ ماهگی

سلام عشق من، عسل من ، نفس من...   منو ببخش مامانی که با دو روز تاخیر اومدم تا ۱۳ ماهگیت رو تبریک بگم. هفته پیش مریض شده بودی مامان جون، شب جمعه آخر ماه رمضان افطار رفته بودیم طرقبه که تا ۱۲ شب هم اونجا بودیم، فکرکنم همونجا سرما خوردی آخه لباست نازک بود یکم و من برات لباس گرم نبرده بودم، شبش تب کردی و با شیاف و پاشویه تبت رو پایین آوردیم فرداش بردمت دکتر و آموکسی داد و استامینوفن و شربت سرماخوردگی و دیفن هیدرامین، اما من بهت شربت سرماخوردگی و دیفن ندادم ، بجای شیاف از شربت استامینوفن استفاده کردم و آموکسی رو هم دادم بهت اما بازم بهتر نشدی و شنبه عصر بازم تب داشتی رفتیم دکتر درمانگاه و اونم گفت آموکسی رو ادامه بدیم و شیاف استامینوفن...
15 مرداد 1393

۲۹ تیر ۹۳

مامانی الان چندتا از شیرین کاریات یادم اومد ، وقتی یک چیزیو ازت میپرسیم کجاست و پیشت نیست میگی دیست یا خودت توپتو پشتت قایم میکنی میگیم توپت کجاست میگی دیست به یخ میگی ات به قند هم میگی ات یک قابلمه مسی داریم تو آشپزخونه اونو که میبینی میگی آش بهت میگیم آقاجون برات چی بخره میگی دیسته بهت میگیم مامان پری برات چی درست کنه یا میگی مم، یاآش ، یا الیم با سوت بستنی سوت مک هم سوت میزنی کلاغ پر  هم بلدی بازی کنی!!              
29 تير 1393

بدون عنوان

سلام عشق مامانی، سه شنبه۲۴ تیر عصر اول رفتیم پیش دکتر توکلی و دکتر فرهت، دکتر توکلی که چیزی نگفت و گفت خوبی دیگه نیازی نیست ببریمت پیشش، دکتر فرهت هم یک شربت ویتان داد که روزی ۳/۵ سی سی صبح و عصر بهت بدیم، وزنت ۷۷۰۰، و گفت بهت روزی دوتا بستنی ، موز، خرما بدم اما نمیخوری مامان جون خرما دوست نداری برات شیر خرما درست کردم امروز صبح یکم خوردی موز هم بعضی وقتا میخوری بعضی وقتا نه ،بعد از دکتر رفتیم شهر بازی پروما و اونجا بازی میکردی، با اینکه خوابت میومد اما بازم خوب بازی میکردی، الان ۱۰ تا دندون داری ، ۸ تا دندون پیش بالا و پایین که دراومده و دوتا دندون کرسی بالا هم دراومده، دندونای نیشت هم ردش اومده بالا، دندونای پایینت هم همینطور،چهارشنبه عصر ...
28 تير 1393

اولین پست سال دوم زندگی عشقم

سلام مامانی عشقم، نفسم، تولدت رو جمعه ۱۳ تیر خونه خودمون ، خودمونی برگزار کردیم و من خودم برات لباس زنبوری درست کردم و کیک تولدت هم عدد ۱ بود با طرح زنبوری و تو یک زنبور کوچولوی ناز شده بودی، اون شب هرکاری کردیم که دامنتو بپوشی و عکس بگیریم دوست نداشتی و نذاشتی تنت کنم مامان جون اما با همون تاپ زنبوری و ساپورت مشکی خیلی خوشگل و ناز شده بودی، مهمونامون آقاجون و مامان پری و دایی امیر بودن و مادر بزرگت و عمه جونت با دختر گلش و فرنیا جون و مامان و باباش.من و بابایی برات یک تاب موزیکال گرفتیم که خیلی هم دوستش داری و همش میگی باب باب یعنی تاب تاب و توی همون تاب هم میخوابی، بقیه ی هدیه هات هم نقدی بود فقط فرنیا جون برات یک عروسک خوشگل آورده که اونم...
22 تير 1393