ژوانژوان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

ژوان اجابت یک دعا

آخرین پست قبل از یکسالگی

سلام عسل مامان، کاراتو رفتارت داره بزرگ میشه اما خودت همونطوری کوچولو موندی، ۲۸ خرداد شب خونه خودمون تو اتاق من و بابایی بودیم که من کفشای مهمونیمو کنار تخت درآورده بودم و گذاشته بودم و بهت گفتم این کفش ، ازت پرسیدم این چیه گفتی اپش ، الهی من قربون این حرف زدنت بشم ، فردا شبش رفته بودیم خونه مادربزرگت (مامان بابا) آش درست کرده بودن و وقتی میومدیم خونه برای تو یکم آوردیم خونه بهت بدم، دیدم خودت داری به ظرف آش اشاره میکنی و میگی اش، خلاصه اینکه بزرگ شدی و همه چیو زود یاد میگیری ،الهی من فدات بشششششم، این روزا اصلا غذا نمیخوری نمیدونم چی بهت بدم که دوست داشته باشی همه ی غذاها تکراری شده ، حتی تخم مرغی رو هم که صبح ها میخوردی دیگه نمیخوری، راستی...
9 تير 1393

دو هفته تا یکسالگی

سلام عشق مامان، این روزا وروجک شدی و همش باید پیشت باشم و مراقبت باشم که یه وقت ضربه نخوری یا نیفتی!! کلمه ی جدیدی ک این روزا میگی بهتذمیگیم پیشی چی میگه میگی ب ا ووو و،  وقتی شیر میخای میگی دی دی که همون ‌‌‌( ج ی ج ی ) تو خونه آقاجون همش میری میز تلویزیون و میگیری بلند میشی و خودتو توی شیشه  روی میز میبینی و بوس میکنی، همه چی رو بوس میکنی از خود نی نی گرفته تا هر عکسی توی مجله و کتاب، برای هر کسی هم که بهت بگه برام بوس بفرست از راه دور بوس میفرستی، کف دستتو بوس میکنی و فوت میکنی، فقط فکر میکنم وزنت کمه و خوب وزن نگرفتی چند ماهه که همین ۷۵۰۰ هستی، از خاله های مهربون میخام اگه چیزی میدونن برای وزن گیری ویا اینکه چه طو...
26 خرداد 1393

۱۱ ماهگی

  سلام دختر نازم، دیروز ۱۱ ماهه شدی عزیز دلم، دیروز داشتم مینوشتم اما یکدفعه اینترنت قطع شد و همه ی نوشته هام رفت.اشکالی نداره، این روزهای تو داره با شیطونیات شیرین تر میشه و من هر روز  عاشق تر، توی این یک ماه کارای جدیدی یاد گرفتی که برات مینویسم، بیشتر کلمات رو میتونی بگی اما ب زبون خودت،موهاتو‌شونه میکنی، کلیپس منو بر میداری میگیری پشت موهات میگی به، بهت میگیم الو کن گوشی رو میگیری دم گوشت میگی ااااووو،از هرجایی ک بتونی میگیری و میایستی،از پاهای هر آدمی که نزدیکت باشه تا میز تلویزیون، جاکفشی، در اتاقی که بسته باشه و.....با آهنگ های مورد علاقت میرقصی، بهت میگیم الکی بخند الکی میخندی، بهت میگیم الکی گریه کن الکی گریه میکنی،...
14 خرداد 1393

10 ماهکی

  سلام عسلک مامان، دیروز ۱۰ ماهه شدی و من و بابایی ب مناسبت ۱۰ ماهه شدنت یک اسباب بازی برات گرفتیم و یک کلاه صورتی، این روزا خیلی وروجک شدی عزیز مامان ، از بغل آقاجون و مامان پری دوست نداری بیای بغلم!! از کارایی که این روزا انجام میدی ، دستتو از هرجایی که میتونی میگیری بلند میشی، هاپو رو میگی آآپو، جوجه رو‌میگی بوبه، بستنی رو میگی دیسته، ساعت میگه تیک تاک رو میگی دیت دیت،یک کارایی رو هم که از قبل انجام میدادی یادم رفته بود بنویسم از روزی که رفتیم خونه ی مامانی روز سوم عید ماهی مامانی رو که دیده بودی تا میرفتیم کنار ماهی دهنتو بازوبسته میکردی، و‌هروقت بهت میگیم ماهی چیکار میکنه همین کارو میکنی، دیگه میگیم بگو‌هیس دستتو ...
14 ارديبهشت 1393

قبلا نوشت

سلام دختر قشنگم، تو این مدت خیلی اتفاق افتاد، مادربزرگت سه شنبه از مکه اومدن و‌منم همون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم ،چهارشنبه مراسم استقبال و پذیرایی داشتن، که من و باباجون از همه دیرتر رفتیم و شماهم تو ماشین خابت برد و وقتی رسیدیم اونجا خواب بودی.     از شروع سال جدید بگم که یک لحظه وصف نشدنی بود و اصلا باورم نمیشد که تو بغلمی و سه تایی داریم سال جدید رو جشن میگیریم،خیلی خوشحال بودم تو بغلم همش وول میخوردی، بعد از اون بگم که از روز سوم فروردین که رفتیم خونه مامانی من روی چهار دست و پات وایستادی و ادامه داشت تا اینکه ششم خونه ی خودمون یکم عقب رفتی یک قدم و شروع به سینه خیز کردی تا اینکه ۲۲ که خونه عمه جونت دعوت ب...
3 ارديبهشت 1393

آتلیه ۸ ماهگی

مامانی اینو یادم رفت بگم که ۲۹ فروردین یعنی همون روز سال تحویل رفتیم آتلیه و چندتا عکس قشنگ ازت گرفتیم، این آتلیه برای اولین بار بود که رفتیم، انشاا... عکسشو برات میزارم.فایل عکسارو بهمون ندادن اما قرار شد برم بگیرم، دوستت دارم عاشقتم هواااااارتاااا.بوووس
3 ارديبهشت 1393

..،،

سلام مامانی جونی، امروز سه ساعتی صبح گذاشتمت پیش مامانی و با باباجون رفتم خرید، یک مانتو فقط تونستم بگیرم برای خودم، بعدازظهرم سه تایی رفتیم البته آقاجون و مامان پری هم همراهمون بودن و شمارو تو ماشین نگه داشتن تا بتونیم با بابایی بعضی جاها رو دو تایی بریم،نمیشد شمارو ببریم چون غر میزدی و گریه میکردی و همینکه مجتمع نبود و سرما میخوردی، برای پوشک و دستمال مرطوب برای شما رفتیم که دستمال هاگیز گیرمون نیومد، پوشک پریما سایز ۳ هم که برات گرفتم با قبلی فرق داره شکلش میترسم تقلبی باشه اما قیمتش مثل قبلی بود، برای اولین بار دستمال فارمسی گرفتم برات،قبلا پریما گرفتمدبرات یعنی از همون اول اما زیاد خوب نبود هم رنگ سبزشو هم سفیدشو. برای مهمونی مادربزرگت ...
15 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عشقم، امروزنهار خونه آقاجون بودیم والان خابیدی، دایی علی هفته پیش رفته بود سربازی برای آموزشی،دیروز دایی امیر با داداش یکی از دوستاش رفتن دنبال دایی و براش یه روز مرخصی گرفتن،دیروز اومد و الان رفت که با دوستش برن، صبح که اومده بود دنبالمون که بیایم خونه آقاجون تا دیدی دایی رو کلی ذوق کردی، دیروز صبح هم مادر بزرگت«مامان بابا» چون میخاستن امروز برن مکه برای خداحافظی از مامان پری اومدن خونشون که ماهم اونجا بودیم ،اما تواصلا نرفتی بغلشون و گریه کردی برات آهنگ مورد علاقت رو گذاشتم و بازی کردی و یکم آروم شدی،موقع رفتن هم بابای کردی که اصلا باورشون نشد که بلدی،برای همین دیشب که رفتیم خونشون عمه جون بابای کرد و توام براش بابای کردی ...
9 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام مامانی، اون شب چون میخاستیم بخابیم،زود تایپ کردم و خلاصه نوشتم، اون یکی دندون پایینتم اگه اشتباه نکنم دیروز دیدم که ردش مشخص شده و به زودی در میاد، دیگه همه چیو میفهمی و همه رو میشناسی،بابایی هم مثل همیشه امروز پیشمون نیست.امروز تخم مرغ صبحت رو نخوردی و الان خابیدی، صبح ها هرروز بهت زرده تخم مرغ میدم کامل، ظهرا سوپ با گوشت بره، شبا هم سیب زمینی با کره که خیلی دوست داری.امروز صبح که فعلا چیزی نخوردی ببینم بیدار که شدی میخوری یانه، میان وعده هم آبمیوه یا خود میوه مثل موز و گلابی بهت میدم،گلابی زیاد دوست نداری، دوست داری سرسفره هرچیو که ما میخوریم توام بخوری مثل دلستر،خیارشور،گوجه فرنگی،برنج و... البته نا گفته نمونه که همشونو هم تست کردی چ...
7 اسفند 1392