۱۵ ماهگی
سلام عسلی مامان، الان که دارم این مطلب رو میزارم سه روز از پانزدهمین ماهگرد تولدت میگذره و من با تاخیر اومدم برات بنویسم، چهاردهمین ماهگردت رو هم نتونستم بیام وبنویسم.
ساعت ۴ صبح و من از ترس خوابم نمیبره اما تو کوچولوی نازم کنارم خوابیدی، این روزا خیلی شیطونی میکنی و من عاشق شیرین کاری هاتم، تا یادم نرفته امروز و بگم چکار کردی و همینطوری برگردیم ب قبل،امروز ظهر بهت میگفتم ژوان من وقتی صدات میزنم بگو بله، همینطوری گوش میکردی و من چندبار تکرار کردم یکم ازت دور تر شدم دیدم خودت داری میگی بوان دلی بوان دلی « ب ژوان میگی بوان و به بله میگی دلی» دوباره بهت گفتم ژوان سریع گفتی نه و خندیدی، عاشق این زبل بازی هاتم، شب که برای مامانی تعریف میکردم تا فهمیدی اومدی گفتی نه و خندیدی باز.خلاصه بگم خیلی شیطونی و همه چی رو هم قشنگ متوجه میشی و میفهمی، یکی دو هفته پیش بخاطر یکویروس لعنتی سه روزبیمارستان بستری بودی و از هر خانمی که مقنعه پوشیده باشه حتی توی تلویزیون میترسی و فکر میکنی خانم پرستار و میگی اپو و دستتو نشون میدی،« اپویعنی امپول»، الهییییی ک من بمیییرم.
کلماتی رو که جدید میگی:
بیس بیس: آدامس
می می: سیب زمینی
بیشت یا بوشت : گوشت
ایس ایس: اسمارتیز
دیت : کیک
ا ا اجی: باب اسفنجی « هرجایی که ببینی سریع میشناسی و میگی حتی عکسش رو روی شکلات » !!!
بیشتر کلماتو میگی یکم نزدیک به اسم واقعیش اما فعلا اینا توی ذهنم بود چون که خیلی دوست داشتنی میگی
باباجون ازت میپرسه برات چی بگیرم ؟ اول میگی بیس بیس بعدش میگی میمی و....
میگیم مامانو دوست داری میگی د لی ، باباجون ، مامانی ، آقاجون، دایی و ...
باباجون بهت یاد داده که ازت میپرسه چندتا میگی ااایییی یعنی خیلیی
چهارده ماهه که بودی ازت میپرسیدیم اسمت چیه میگفتی بوان واین همچنان ادامه داره
الان ک اینارو مینویسم یه چیزی یادم اومد بگم که جدیدا شبا خیلی عرق میکنی طوری که لباست خیس میشه و من نگرانم باید ب دکترت بگم.
از یکماه پیش حلقه ی هوشتو بلدی بندازی تو استوانش قبلش اصلا بازی نمیکردی زیاد باهاش.